یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. یک گربه بود و یک طُرقه بود و یک خروس خوشگل و چاق و چله که ته جنگل، تو یک کلبه چوبی سه تایی با هم زندگی میکردند.
گربه پالتو پوستی داشت. طرقه هم تن خودش یک نیمتنه مخملی داشت. اما خروس تپلی، بس که پرهاش قشنگ بود و رنگ به رنگ بود، حیفش میآمد چیزی روی آن تنش کند. دمش نیلی بود و شکمش سیاه و سرخ و نارنجی. اما پرهای سینه و شانه و پشتش زرد بود، و تو آفتاب که وامیستاد مثل طلا برق برق میزد. و چون به طلا «زر» هم میگویند و «زر» و «پر» همقافیهاند، گربه و طرقه اسم رفیق تپلی خودشان را، برای قشنگی، گذاشته بودند:«خروس زریِ پیرهن پری». یعنی خروسی که به رنگ طلاست و پیراهنش از پر است.
آنها در آن گوشه دنج جنگل سه تائی، شاد و خرم برای خودشان زندگی میکردند و غم و غصه راه خانهشان را بلد نبود. تا اینکه روزی از روزها طرقه با اخم و روی به هم کشیده و اوقات تلخ گربه را کناری کشید و یک جوری که خروس زری نفهمد، بهاش گفت:
دادا پیشی جون!
پیشی گفت: جونِ دادا پیشی!
طرقه گفت: دادا پیشی جون، هیچ خبر داری این خاله روباهه که اومده اون ورِ رودخونه برا خودش آلونک درست کرده پیش خودش چه نقشهای چیده؟
پیشی: نه طرقه جون، هیچ خبری ندارم. مگه چه نقشهای چیده؟
طرقه: حدس که میتونی بزنی.
پیشی گفت: شاید واسه رفیقمون… آره؟
پیرهن پری هم که از قضیه روباهه خبر نداشت، برای خودش بیخیالِ بیخیال خوش و خرم بود… هرروز صبح، کله سحر از خواب بیدار میشد، میآمد لب پنجره کلبهشون، بالهای خوشگلش را میکوبید به هم، صدای قشنگش را بلند میکرد و میخواند:
قوقولی قوقو سحر شد
سیاهی دربه درشد
فرشته ها دویدن
ستاره ها رو چیدن
خورشید خانم در اومد
با یک شفق سراومد
تا شب نکرده حاشا
!بچه ها بیاین تماشا
آن وقت طرقه و پیشی پا میشدند، همه با لب خندان به هم صبح به خیر میگفتند و لباسهایشان را میپوشیدند و بعد هرسه با هم راه میافتادند میرفتند لب چشمه، دست و روشان را میشستند، خودشان را تمیز میکردند، میآمدند صبحانهشان را میخوردند و به کارهای زندگیشان میرسیدند و، همینطور… تا دوباره شب میشد.
روباهه، صبح به صبح، وقتی بانگ خروس زریِ پیرهن پری را میشنید، دردش یکی بود هزار تا میشد. تو دلش طرقه و پیشی را که باعث ناکامیش بودند نفرین میکرد و میگفت:
«طرقه! سیا مثل لجن!
اگه تو بیفتی گیر من
خوراک شامت میکنم
یه لقمه خامت میکنم
آتیش به جونت بزنه
به خون و مونت برنه!
با پیشی زشت بیحیا
بلا به جون گرفتهها
نقطه رو رحمتم شدین
اسباب زحمتم شدین…
حالا ببینین، خط و نشون!
با همه دنگ و فنگتون
اگه نخورم خروسو من،
اسممو روباه نمیگن
اونو اگه من درنبرم
از همهتون پخمهترم!
روباه ناقلا که همان نزدیکی پشت بُته مُتهها قایم شده بود، آنقدر صبر کرد تا طرقه و پیشی خوب دور شدند… آنوقت آمد زیر پنجره نشست سازش را کوک کرد و شروع کرد به زدن، صداشم انداخت به سرش و شروع کرد به خواندن:
«ای خروس سحری
چش نخود سینه زری!
پیرهن زر به برت بود پیش از این؟
تاج یاقوت به سرت بود پیش از این؟
شنیدم رنگ پرت رفته. ببینم پرِتو!
یاقوتِ تاجِ سرت ریخته، ببینم سَرِتو!»
خروس زری پیرهن پری که این حرف را شنید، اوقاتش چنان تلخ شد که همه نصیحتهای گربه و طرقه یکسر :از یادش رفت… َجلدی پرید پنجره را باز کرد، بادی به گلو انداخت و گفت
«به سفید که گفتن «زنگیه»
معلومه که از چشم تنگیه
اگه خروس زری منم
اگه پیرهن پری منم
نه پرم رنگش رفته
نه سرم تاجش ریخته
«پیرهن زر به برت بود» چیه؟ هست!
«تاج یاقوت به سرت بود» چیه؟ هست!
پرایِ زر؟ ایناهاش، این پَر من!
یاقوت سَر؟ ایناهاش این سَرِ من!»
خروس زری برای اینکه روباه ببیند که نه رنگش رفته و نه تاج سرش ریخته سرش را تا سینه از توی پنجره آورد بیرون. و روباه هم که منتظر همین بود، دیگر امانش نداد: پرید و گرفت کشیدش پایین، چار تا پا داشت، چار تا پای دیگر هم قرض کرد و دوید طرف لانهاش.
خروس زری پیرهن پری که تازه نصیحت رفیقهایش یادش آمده بود، شروع کرد به جیغ و داد کردن:
«ـ گربه جان!
ای امان!
آقا روبا برد منو!
ـ طرقه جان!
ای فغان!
آقا روبا خورد منو!»
دست بر قضا گربه و طرقه که هنوز چندانی از کلبه دور نشده بودند، جیغ و داد رفیقشان خروس زری پیرهن پری را شنیدند و بدو بدو خودشان را رساندند به روباه. این یکی توکش زد. آن یکی پنجولش کشید، این یکی پنجولش کشید، آن یکی توکش زد… آنقدر که روباهه دیگر نتوانست طاقت بیاره: خروس زریِ پیرهن پری را ول کرد، سر خودش را گرفت، چهار تا پا داشت، چهار تا پای دیگر هم قرض کرد و دِ فرار.
روباهه دمش درازه»
حیله چی و حقه بازه
تا چشم به هم بداری
میبینی که سر نداری
کله پا شدی تو قندون
«نه دل داری نه سنگ دون
روز بعد وقتی دوباره گربه و طرقه رفتن برای جمع کردن هیزم، روباه اومد و دید که خروس زری دیگه گول :نمیخوره، کوک سازش را عوض کرد و شروع کرد به زدن یک آهنگ دیگر و خواند که
دیروز زن مَش ماشالا بیدرد
مرغای محله رو خبر کرد
پاشید واسشون یک چنگه چینه
گفت:«زود بخورین خروس نبینه!»
وقتی که چراشو پرسیدم من
گفتش:«با خروس زری بدَم من!»
خروس زری پیرهن پری که این را شنید، انگار غم عالم را گذاشتند رو دلش. دل کوچولوش گورپ و گورپ شروع کرد به زدن، اشک تو چشمهای گردش جمع شد. هرچه کرد خودداری کنه نتوانست و بالاخره طاقتش تمام شد، پنجره را باز کرد، سرش را آورد بیرون و گفت:«آقا روباه! بیزحمت ممکنه بفرمائین زن مَش ماشالا بیدرد سر چی اینجور با من بد شده؟»
روباهه رفت جلو و بیخ خِرِ خروس زری پیرهن پری را چسبید و کشیدش پائین و گذاشتش زیر بغلش، سازش را هم برداشت و… برو که رفتی! منتها این بار گلوی خروس زری را هم گرفته بود که نتواند سر و صدا راه بیندازد و گربه و طرقه را صدا کند. اما… نگو که گربه فراموش کرده بود تبرش را بردارد، از میان راه برگشته بودند. این بود که به موقع سررسیدند و روباه را کتک مفصلی زدند. خروس زری را که طفلک چیزی نمانده بود خفه بشود، برداشتند آوردند به کلبهشان. مشت و مالش دادند و حالش را جا آوردند.
روباهه دمش درازه»
حیله چی و حقه بازه
تا چشم به هم بداری
میبینی که سر نداری
کله پا شدی تو قندون
«نه دل داری نه سنگ دون
از اونجایی که خروس زری پیرهن پری آنقدری که لازمش بود تنبیه شده بود و سرش به سنگ روزگار خورده بود، طرقه و گربه دیگر چیزی به روش نیاوردند و دیگر از این بابت چیزی نگفتند تا رفیقشان بیش از اینها شرمساری نبرد.
هر سه دست تو دست هم انداختند و همانجور که با هم دَم گرفته بودند و میخواندند، به طرف کلبهشان راه افتادند:
«روباهه رو چزوندیم
تا کوه قاف دووندیم
دماغشو سوزوندیم
طمع از راه دَرِش کرد
بیچاره و مَنتَرِش کرد
خام طمعی بلاش شد
کتک خورد آش و لاش شد.
هرکه دَلَه س، ذلیله
مُخلصش عزرائیله
هرکه اسیرِ آزتر
دساش از پاهاش درازتر!»